مقدمه کتاب فلسفه درد اثر آرنه یوهان وتلسن

مقدمه کتاب فلسفه درد اثر آرنه یوهان وتلسن

زندگی بدون درد، تصور ناپذیر است. اما زندگی همراه درد نیز به سختی تاب آوردنی است. وقتی درد همه وجودمان را فرا می‌گیرد، گرچه کماکان زنده هستیم ولی ما را از زندگی محروم می‌کند و در حسرت لحظات بدون درد می‌سوزاند؛ گرچه چنین چیزی در نهایت امر، مترادف است با پایان یافتنِ زندگی. اگر زندگی سراسر درد و رنج است، این پرسش پیش می‌آید که آیا اصلاً زندگی ارزش زیستن دارد یا خیر.

در هر ثانیه از زندگی در معرض دردیم؛ البته نه لزوماً به شکل واقعیتی همیشگی و مداوم، بلکه همواره به شکل یک امکان. حضور درد برای هرکسی فرق می‌کند. اما آنچه بین همه انسانها مشترک است این است که همه عملاً در معرض درد هستیم؛ به تعبیر ساده، درد جزء جدایی ناپذیر از وضع کلی بشر است.

نسبت فرد با درد- دردی که در زندگی‌اش متحمل می‌شود- چیزی نیست که بتوان آن را منحصراً بر اساس خودِ آن فرد تعیین کرد. جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم و عصری که به آن تعلق داریم هر یک از ما را به واژگان و معیارهایی مجهز می‌کند که به وسیله آنها در مورد درد با هم گفت وگو کنیم و جوانب آن را بسنجیم. اگر از جنبه بدن و حواس به موضوع بنگریم، درد چیزی است که به شکل خودانگیخته، سرراست و مستقیم تجربه‌اش می‌کنیم. طبیعت بدن و حواس ما باعث می‌شود نسبت به احساس درد تأثیرپذیر باشیم، همان طور که از عکس آن یعنی احساس لذت و سرزندگی تأثیر می‌پذیریم.

دردی که مستقیم بر بدن تحمیل می‌شود به روشنی نشان می‌دهد که درد چیست؛ درد امری منفی است. مثلاً یکبار که می‌خواهم با تبر یک قطعه چوب را دونیم کنم، تبر در می‌رود و به پایم می‌خورد. ناگهان از جا می‌پرم چهره‌ام در هم می‌شود و می‌بینم که خون از محل زخم بیرون می‌زند- گرم، تیره، شوم- جیغ می‌کشم. ترتیب وقایع خیلی ساده است و همه می‌دانند چطور است: وقتی درد محرک باشد، رنج پاسخ آن است. گویا با شکایتی از سوی اندام سروکار داریم، نوعی (نه) به آنچه بر اندام تحمیل شده است، زیرا چیزی تجربه می‌شود که نباید باشد، نباید اتفاق بیفتد.

بنابراین معنای درد را، البته اگر بتوان به چنین معنایی قائل بود، می‌توان چنین دانست: منفی بودن ذاتی درد. من به عنوان موجودی که صاحب بدن و حواس هستم نمی‌توانم تعیین کنم یا بررسی کنم که آیا درد چیزی منفی است یا نه. نه، درد کشیدن مترادف است با اینکه تحت تأثیر چیزی منفی قرار بگیریم، چیزی نامطلوب. درد، خود را همچون چیزی بر من عرضه می‌کند که بنا به ماهیتش علیه من است؛ بنابراین پاسخ خودانگیخته من این است که علیه درد باشم. درد در هیأت دشمن بر من ظاهر می‌شود، متضاد با هر چیزی که برای وجود خودم می‌پسندم.

اما آیا مسئله اینقدر ساده است؟ آیا درد تا این حد روشن و بی‌ابهام است؟ آیا هیچ جایی برای تفسیر و ارزیابی -خاصه برای فرهنگ و ارتباط- وجود ندارد؟ البته که مجال تفسیر هست. این تصور که درد منحصراً و بنا به تعریف، چیزی منفی دانسته شود- به این معنا که نسبت ما با درد این است که آرزو داریم از بین برود- خودش جنبه‌ای از نگرشی است که تا حد بسیار زیادی ریشه‌های تاریخی و فرهنگی دارد. حرفم این است که ما، مردمی که در عصر کنونی در یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان زندگی می‌کنیم، در مورد جایگاه درد در زندگی بشر تصوری در ذهن خود ساخته‌ایم که چه بسا منفی‌ترین تصوری باشد که تاکنون از درد وجود داشته است.

منظورم از این حرف چیست؟ آیا می‌خواهم این واقعیت را زیر سؤال ببرم که درد چیزی منفی است؟ آیا مخالف این واقعیت هستم که آنچه نامطلوب است از خود درد ناشی می‌شود، نه اینکه یک فرهنگ خاص آن را ساخته باشد؟ مبنای حرفی که در پی توضیحش هستم این ایده نیست که وقتی درد را چیزی منفی حساب کنیم دچار بدفهمی شده‌ایم. حرف این است که این تجربه منفی چندان هم که عموماً فکر می‌کنیم، واضح و خودانگیخته نیست. به بیان دقیق‌تر، چیزی که در این میان واضح و روشن نیست، این ادعاست که منفی بودنِ درد را باید منحصراً چیزی منفی دانست. به تعبیر دیگر، ایده‌ای که به نظرم دچار ابهام است این است که چون چیزی ما را می‌آزارد، پس با تجربه‌ای سروکار داریم که باید فاقد آن باشیم و باید هر چه در توان داریم انجام دهیم تا آن را از میان برداریم و مانع آن شویم.

زیرا این است جایگاهی که در آن قرار داریم، یعنی همان فرهنگی که در این بخش از جهان به آن تعلق داریم. به نظرم رسمی‌ترین مؤید اینکه واقعاً چنین است، تعریف سازمان بهداشت جهانی (WHO) از سلامت است به عنوان حالت بهینه انسان: منظور از سلامتی، غیاب کامل درد و رنج است. اثباتِ سلامتی، مبتنی بر نفیِ مطلق درد است، به نحوی که بلندپروازانه‌ترین مقصد برای سیاست‌های سلامت هنگامی تحقق می‌یابد که با درد، یا همان دشمن و متضاد سلامتی، آنقدر مبارزه کنیم که به کلی از میان برود. آنچه شاهدش هستیم اعلان جنگ علیه درد (و همه اثرات آن) است، اعلانی که از سوی علم پزشکی مدرن پشتیبانی و نیز صورت بندی شده است این نکته‌ای گویاست که وقتی این تعریف از سلامتی اعلام شد، رئیس سازمان بهداشت جهانی گرو هارلم بروتلند بود؛ از جمله پزشکان حاذقی که در گذشته یکی از نخست‌وزیران سوسیال‌دموکرات (در بهترین کشور جهان) برای زیستن بود.

چنین تصوری از سلامتی که متضمن آرزوی از میان برداشتن درد است، صرفاً ناظر به اصول سازمان بهداشت جهانی نیست، بلکه همچنین حاوی نکات بسیاری در مورد نگرش غالب جامعه امروزی ماست. اگر منظور ما از درد هر آن چیزی ست که آزاردهنده است و هر چیزی که آزاردهنده است ناخوشایند تلقی شود؛ پس به نظر منطقی می‌رسد که همه توان و دانش خویش را وقف پیروزی بشر در جنگ علیه درد کنیم. و گویا هدفی که در اعصار پیشین و ابتدایی‌تر کاملاً غیر واقع بینانه و حتی تصور ناپذیر محسوب می‌شده، اکنون دست یافتنی است – به خصوص به لطف پیشرفت‌های علوم پزشکی و فناوری‌هایی که در نبرد خویش علیه همه انواع بیماریها به خدمت گرفته است.

آیا داشتن چنین هدفی می‌تواند اشکالی داشته باشد؟ آیا این طور نیست که همه ما با توجه به اینکه مثل هم در معرض درد، عذاب و رنج هستیم، یک صدا و بدون هیچ تردیدی از چنین هدفی حمایت می‌کنیم؟ آیا اصلاً امکان دارد که مخالف این تصور باشیم و با این حال به حرف ما توجهی کنند و عقل ما را سرِ جایش بدانند؟ اگر نگاه مخالفی هم وجود داشته باشد، حرفش چه می‌تواند باشد: اینکه درد خوب است، اینکه ذاتاً چیزی خوشایند در بطن خویش دارد؟ من حاضرم در این کتاب سخنگوی چنین نگاه مخالفی باشم، البته همان طور که خواهیم دید با قیود و محدودیتهایی مهم. بیایید به اختصار ببینیم این نوع نگرش به مقوله درد چه حرفهایی برای گفتن دارد.

نگرشی که می‌خواهیم در مورد درد ارائه دهیم از پذیرش این ادعا اجتناب می‌کند که درد چیزی منحصراً منفی برای زندگی بشر است و باید تا جایی که عملاً امکان دارد از میان برداشته شود؛ اما نخستین گام برای اثبات این نگرش طرح این پرسش است که آیا واقعاً حقیقت دارد که ما درد را همیشه همچون چیزی منفی و نامطلوب تجربه می‌کنیم؟ برخورد تبر به ساق پا دردآور است واقعاً دردآور است و همه چیزی که در این شرایط می‌خواهم این است که درد متوقف شود. بر این اساس تجربه درد در کل منفی است. آیا بدین ترتیب به این پرسش نیز پاسخ نداده‌ام که آیا درد می‌تواند چیزی به جز امری منفی و نامطلوب باشد؟ آیا به کمک مثالی کاملاً روشن و بی‌ابهام نشان نداده‌ام که واقعیت امر چیزی جز این نیست؛ دست کم برای هر انسان متعارفی که در معرض درد است و هنوز قوای انسانی‌اش درست کار می‌کند؟ اصلاً چرا باید خواهان چیزی دردآور باشیم؟

اینکه انسانها طبیعتاً و بدون نیاز به فکر کردن، در پی چیزهایی هستند که به نظرشان خوب است یا لذت به ارمغان می‌آورند (که البته محدود به لذت بدنی و حسی نمی‌شود)، ادعایی است که اساس کل فلسفه اخلاق است؛ که البته روشن است که فلسفه اخلاق انواع گوناگونی دارد که یک سر طیف آن اخلاق فضیلت‌گرایانه (Ethics of Virtue) ارسطو است و سر دیگر طیف، فایده باوری جرمی بنتام (اخلاق فایده گرایانه-Ethics of Utility). وجه مشترک این دو رویکرد را می‌توان خیلی سرراست با این گزاره بیان کرد که چیزی خوب است به این دلیل که آن را با لذت مرتبط می‌کنیم.

بنابراین ما گرایشی طبیعی به چیزهای خوب داریم؛ یعنی به هر چیزی که از منظر اخلاق حس می‌کنیم ارزش پیگیری دارد، زیرا آن را همبسته و همراه -یا دست کم جزئی از- چیزهایی می‌دانیم که ما موجودات جسمانی‌شهوانی به انجامشان گرایش داریم. وظیفه اخلاق این است که مبنای تصدیق این واقعیت شود که همه انسانها حق دارند از طریق کنش‌های خود در پی بالا بردن تجربه لذت (به تعبیر فایده باوران مقدار لذت) باشند، اما درعین حال همه باید این اصل را محترم بشمارند که به شیوه‌ای به دنبال لذت شخصی نباشند که مانع همین حق برای دیگران شود.

بی‌گمان ممکن است تصورات مختلفی در این باب وجود داشته باشد که چگونه می‌توان به بهترین شکل به این هدف دست یافت و شیوه‌ای را تضمین کرد که برای همگان خوب باشد. اما در این واقعیت به سختی می‌توان تردید کرد که همگان، احتمالاً خودانگیخته و بدون لحظه‌ای درنگ و تفکر، حاضر به موافقت با این صورتبندی از مسئله هستند و آن را نقطه عزیمتی کاملاً طبیعی برای هر شکلی از اخلاق و هر برنامه‌ای برای توسعه جامعه‌ای خوب می‌دانند. اما آیا واقعاً چنین است؟ همان طور که بعدها می‌کوشم نشان دهم، استدلالهای محکمی می‌توان علیه این نقطه عزیمت اقامه کرد، از جمله استدلالهایی اخلاقی.

اما اجازه دهید طرح مسئله را از جای دیگری شروع کنیم. اینکه ما انسان‌ها از درد بیزار و گریزانیم به هیچ وجه اختراع پدر فایده باوری مدرن، جرمی بنتام، نیست. حتی اگر قرار بود این حرف از منظر همه انسان‌ها و همه جوامع شناخته شده درست باشد کماکان داستان بسیار فراتر از این حرف‌ها می‌بود، زیرا گرچه درست است که ما از درد اجتناب می‌کنیم، اما این نیز درست است که درد ما را برمی انگیزد، به هیجان می‌آورد و گاه ما فعالانه در پی چنین چیزهایی هستیم. خلاصه اینکه، درد چیزی خنثی نیست: ما نسبت به آن بی‌تفاوت نیستیم؛ و مواردی که واقعاً نسبت به درد بی تفاوت باشیم مواردی عجیب‌اند که نیازمند تبیین هستند. بنابراین همسو با آنچه بالاتر گفتم، درد باردار (Charged) است.

نکته‌ای که باید درک کنیم این است که بارداریِ درد مترادف با منفی بودن آن نیست. این اتفاقی متعارف و همیشگی است که در مواجهه با درد یا انتظارِ درد، چیزی دلکش و جذاب و به این معنا مثبت را تجربه کنیم. این نکته را نمی‌توان برحسب این واقعیت کنار گذاشت که ارزیابی‌های اخلاقی عموماً درد را امری منفی محسوب می‌کنند، یعنی همچون چیزی که نباید وجود داشته باشد و بنابراین هرگاه بر کسی تحمیل می‌شود باید تسکین داده و فرونشانده شود. بنابراین گرایش اخلاقی ما که درد را محکوم و طرد می‌کنیم و هرکسی را که عامدانه دردی (غیر ضروری و نامطلوب) به دیگران تحمیل می‌کند تحت پیگرد قرار می‌دهیم، کاملاً در تقابل است با این گرایش کاملاً بهنجار ما (از منظری روان شناختی) به اینکه درد جذبمان می‌کند، اگر که این واقعیت را دریابیم که درد صرفاً چیزی منفی نیست.

برای اینکه ببینیم این راه ما را به کدام سو می‌برد، باید خود این پدیده را ژرف‌تر بکاویم، حتی ژرف‌تر از فهم اخلاقی ساده‌اندیشانه و روان‌شناسی عامیانه‌ای که تاکنون از آنها بهره بردیم. و قطعاً لازم است به برخی پرسش‌های بنیادین بپردازیم که هنوز طرح نشده‌اند. یکی از آن پرسش‌ها این است که آیا درد چیزی اجتناب ناپذیر است؟ یا به بیان دقیق‌تر آیا منظور ما از درد پدیده‌ای است که ناگزیر در زندگی هر فردی حضور دارد و همواره حضور خواهد داشت؟ پرسش دومی که به همان اندازه بنیادی است: آیا همان‌طور که عجالتاً فرض کردیم درد پدیده‌ای تک‌شکل است؟ آیا دردی که از برخورد یک تبر به پایم بر من عارض می‌شود، تصویر بسنده‌ای از ماهیت درد، نحوه عملکرد و معنای آن برای وجود بشر در اختیارمان می‌گذارد؟

به محض اینکه این پرسش‌ها به میان آید، ناگهان متوجه می‌شویم که تاکنون به شکل غیر مستقیم و ضمنی اجازه داده‌ایم درد جسمی که از بیرون بر ما تحمیل می‌شود، مدل اصلی تعریف ماهیت درد و واکنش‌های ناشی از آن باشد. دلایل بسیاری هست که چرا توصیف پدیده درد بهتر است برحسب درد جسمی آغاز شود: درد جسمی چیزی دیدنی (مشاهده پذیر) است، نه تنها برای کسی که دچار آن است بلکه همچنین برای دیگران؛ علل و تأثیرات آن را اساساً می‌توان مشخص کرد و امکان مداخله پزشکی وجود دارد؛ گرچه چشم انداز تسکین درد و درمان آن به میزان جدیت مسئله و نیز راهکار پزشکیِ موجود وابسته است.

دردی که در این موارد با آن سروکار داریم به تعبیری دیگر همان آسیب است. آسیب اساساً امری پیشایند است، یعنی چیزی که صرفاً پیش‌آمده است و مشخصه‌اش این است که رویدادی خاص است (مثل برخورد تبر)، رویدادی که در نهایت می‌توان آن را اجتناب‌پذیر دانست، مثل آسیبی که در یک تصادف پیش می‌آید. می‌توان این مثال را از زوایای دیگری نیز بررسی کرد تا دیگر جنبه‌هایش نیز آشکار شوند. اگر شما با تبر به پایم بزنید، ارزیابی این رویداد به این بستگی دارد که آیا دردی که در این مورد بر من تحمیل شده به علت ضربه عمدی شما بوده یا اشتباه سهوی.

در حالت، اول، این واقعیت که تحمیل درد، عمدی بوده است چه بسا منجر به خشم اخلاقی من شود و حتی شاید به واکنش تنبیهی بینجامد. در حالت دوم، دیگری را صرفاً به لحاظ اخلاقی محکوم می‌کنیم و واکنش ما تجسم مادی نمی‌یابد و ملایم‌تر است و سرانجام اگر فرض کنیم که خودم با نیت قبلی به خودم آسیب زده‌ام، واکنش اولیه ما بیش از آنکه واکنشی اخلاقی باشد، واکنشی روان شناختی همچون حیرت و تعجب خواهد بود: چه مرگت بود که با تبر به پای خودت زدی؟ اینکه کسی از روی قصد به کسی دیگر آزار برساند چیزی است که می‌دانیم همواره رخ می‌دهد، اما این اتفاق لزوماً باعث حیرت ما نمی‌شود. انگیزه‌های بسیاری ممکن است باعث این کار شوند و ریشه این انگیزه‌ها برای اغلب ما آشناست، زیرا همه ما اگر واقعاً صادق باشیم نمی‌توانیم ادعا کنیم که هرگز هیچگاه این میل در ما شعله ور نشده است که به کسی دیگر آسیب بزنیم یا کاری کنیم که دچار درد شود.

اما اینکه تصمیم بگیریم بر خودمان درد جسمی شدید اعمال کنیم، در حالی که کاملاً امکان اجتناب از این کار وجود داشته است، اتفاقی است که برایمان سؤال ایجاد می‌کند که آیا شخص مذکور واقعاً عقلش را از دست نداده و آیا او می‌داند که در حال انجام چه کاری است و اصلاً چه دلیلی ممکن است برای چنین کاری در ذهن داشته باشد. اینکه کسانی از روی قصد به خودشان آسیب جسمی جدی وارد می‌کنند بیشتر نوعی چالش روان شناختی است تا مسئله‌ای اخلاقی، مسئله‌ای برای درمانگران است تا مسئله‌ای برای محافظان اخلاق و نهادهای جزائی بررسی دلیل این موضوع احتمالاً به نتایجی راهگشا می‌انجامد و در ادامه به این مسئله نیز خواهم پرداخت.

به بیان دیگر، درد جسمی چه از جانب دیگران، چه از جانب خودمان دقیقاً مترادف با معنای کلی درد نیست، حتی با اینکه حس می‌کنیم کاملاً طبیعی است که نقطه عزیمتمان برای فهم ماهیت درد، همین درد جسمی باشد. اگر چنین روندی در پیش بگیریم، به یک معنا از بیرون آغاز کرده‌ایم. در این روند ما نوعی چشم انداز تصویری اتخاذ می‌کنیم، در جایگاه مشاهده‌گر قرار می‌گیریم و می‌توانیم درد دیگران را مشاهده کنیم همان طور که درد خودمان را مشاهده می‌کنیم.

همان‌طور که پیش از این گفتیم، علت درد- یعنی چیزی که منشا درد است- را معمولاً می‌توان خیلی ساده تعیین کرد، همان‌طور که تشخیص اثرات درد نیز دشوار نیست. اگر با دردی جدی سروکار داشته باشیم، آنگاه این وظیفه پزشکی است که آن را تسکین بخشد؛ درد باعث رنج کشیدن ما می‌شود و باعث می‌شود اصطلاحاً رنجور شویم، در بستر بیماری بیفتیم و نیازمند کمک پزشکان باشیم تا دردمان را تسکین بخشند. در اینجا می‌توان تسکین را نوعی واکنش و مداخله انسانی محسوب کرد که معمولاً در برابر درد در پیش می‌گیریم؛ هدف درونیِ خودِ درد جسمی متوقف کردنِ درد است. هرکسی که به چنین دردی دچار شده باشد، مثل همگان آن را تجربه کرده است و خواهان توقف درد است؛ این نوعی شرایط جهان شمول و مشترک بشری است که در آن همه تفاوت‌ها بین کسانی که دچار دردند (همان رنجوران) معنای خویش را از دست می‌دهند، تفاوت‌هایی که در شرایط دیگر واقعی محسوب می‌شوند. طبیعتاً انتظار داریم حتی دو سربازی که در حال جنگ با یکدیگر هستند و یکدیگر را بر اساس دشمنیِ دو طرفه و متقابل تعریف می‌کنند، در برابر درد جسمی همان واکنشی را نشان دهند که دیگری از خود بروز می دهد.

این نکته نیز درست است که وقتی دچار درد جسمی شدید هستیم کاملاً احساس تنهایی می‌کنیم، به خصوص در مواقعی که هیچ یک از اطرافیانمان دچار چنین دردی نیست یا تاکنون دچارش نشده است. دردِ من، تنهاییِ من است؛ باعث می‌شود احساس تنهایی‌ام در جهان تشدید شود و برایم وضوح بیشتری بیابد؛ اینکه من در بدنم تنهایم، بدنی که به لحاظ فیزیکی مرا از هر چیز دیگری در جهان جدا می‌کند. اینکه بدنم مال من است تعبیر دیگری است از اینکه دردم نیز مال من است: هر دو آنها به معنایی کلی- یا ناشناخته و نامعلوم- منحصراً مال من‌اند و نه دیگران. درد مرا به عقب می‌راند یا به پایین می‌کشد؛ مجبورم می‌کند به سطح تماماً جسمی‌زیستی بازگردم، یعنی وضعیتی که در آن از همه آن توانایی‌ها، گرایش‌ها و ابعاد وجود انسانی‌ام محروم شوم که بالاتر و فراتر- دقیقاً بالاتر و فراتر- از وجود فیزیکی ابتدایی من قرار دارند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×